تبادل
لینک هوشمند
برای تبادل
لینک ابتدا ما
را با عنوان
آزادی بیانو
افکار و
آدرس
azadey.LXB.ir
لینک
نمایید سپس
مشخصات لینک
خود را در زیر
نوشته . در صورت
وجود لینک ما در
سایت شما
لینکتان به طور
خودکار در سایت
ما قرار میگیرد.
صدای در زدن آمد زن در را باز کرد و مردی با چهره خسته اما خندان وارد شد مرد: سلام ، سحر برگشته؟ زن : نه هنوز مدرسه ست.چی شده؟ مرد: براش از شهر اون لباسی رو که قول داده بودم خریدم زن لبخندی از سر رضایت زد و مرد را در آغوش گرفت : حتما خیلی خوشحال میشه مرد که بیقرار دیدن دخترش در لباس نو بود آهسته گفت: خدا هیچ مردی رو شرمنده زن و بچه نکنه، بهش خیلی وقت بود قول داده بودم زن : ایشالا، که همیشه سرت بلند باشه، هوا سرده بریم تو بشینیم تا برات چایی بریزم مرد: ببین سحر چی دوست داره امشب همونو درست تا دیگه خیلی خوشحال بشه... زن که مشغول شستن استکان بود پرسید: امروز خبری بود؟ مرد: نه، اما تو راه همش داشتم فکر میکردم آخه بعضی آدمها ماشین هایی سوار میشن که لاستیکاش تمام سرمایه ی من می ارزه زن استکان چایی را به دست مرد داد و گفت : سرمایه ی تو سحره... مرد لبخندی زد که در همین لحظه صدای در بلند شد و کسی مکرر فریاد کرد:سیداحمد بدو... سید احمد بدو مدرسه آتیش گرفته ... بچه ها سوختن...